بعضی وقتها گفتن آن چیزی که در دلت میگذرد، مثل خوردن آب بلکه راحت تر میشود. فقط کافیست شماره تلفنش را بگیری، در هر موقعیتی که باشد سراپا وجودش میشود تو. خواب است بیدارش میکنی. و باز هم سراپای وجودش میشود تو. هرگز با خودت پرونده دوست داشتنش را نمیبندی که این یک امر عادی بشود. عادی نمیشود. هر بار با فکر دوست داشتنش هر جا که باشی بغض میکنی و دلت میخواهد در همان لحظه در آغوشش بگیری... ولی بعضی وقتها گفتن آن چیزی که در دلت میگذرد، میشود مثل کندن کوه. نصفه نصفه میگویی اوضاع را خرابتر میکنی. انگار که از او میترسی. هی میروی بیشتر در لاک خودت. به خودت حق میدهی که از او فاصله بگیری. . غیرعادی میشود. خواسته هایت را از دیگران میخواهی. او هم در دنیای خودش غرق شده و تو را نمیبیند. رفتارهای عجیبت را، قایم شدنت کنج آشپزخانه را. دلت میخواهد هیچ کس حرفی نزند با تو. و او هم نمیزند... بعد خودت شروع می کنی به حرف زدن با خودت و هی غرق می شوی و غرق می شوی. یک روز به خودت می آیی، با امواج فکرهایت رفته ای یک جای دور. یک جای خیلی دور و حالا پیدا کردن راه خانه، خیلی سخت می شود. و آنوقت دلتنگ خانه می شوی. دلتنگ تمام حرفهای بی اهمیتی که با التهاب تعریفشان می کردی. دلتنگ نگرانی های الکی و "امیدوارم حالت خوب باشدها"... دلتنگ خودت. حتی ممکن است وقتی دلت تنگ میشود، دست به هیچ کاغذ و قلمی هم نبری، چیزی ننویسی، خطی نکشی، حرفی نزنی... فقط خیلی آرام لبخند بزنی...
نظرات شما عزیزان:
|